پیرمرد آرام خندید و بعد، مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ، گفت :راستی نوشیدنی هم داریم .آب سیب یا پرتغال؟ نوشیدنی برای من ؟ نوشیدنی! من نصفه دیگر جام زهر را می خواهم .نوشیدنی خوبیست . امام هم از آن خورده .تبرک است... پیرمرد مبهوت او را نگاه می کرد و ارمیا آرام دور می شد. برشی کوتاه از کتاب ارمیا-رضا امیرخانی
نوشته شده توسط : سبحان |
یکشنبه 95 تیر 6 ساعت 6:58 صبح
|
|
نظرات دیگران
نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|